...
خداوندا...
ن : من ت : چهار شنبه 11 تير 1393 ز : 21:45 | +

خدایا کفر نمیگویم پریشانم

چه میخواهی تو از جانم؟

مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداوندا

اگر روزی ز عرش خوب به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای تکه نانی

به زیر پای نامردان بیندازی

و شب اهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و اسمان را کفر میگویی

نمیگویی؟

خداوندا

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

و قدری انطرف تر

عمارت های مر مرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر میگویی

نمیگویی؟

خداوندا

اگر روزی بشر گردی

ز حال بندگانت با خبر گردی

پشیمان میشوی از این قصه ی خلقت. از این بودن. از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است

شعر از کارو



:: برچسب‌ها: خدا, خداوند, خدایا, کفر, پریشان, اسیر, زندگی, عرش, فقر, لباس فقر, غرور, نامردان, خسته, تهی دست, خانه, کفر, تابستان, گرما, سایه, دیوار, عمارت, سکه, بشر, بنده, پشیمان, قصه خلقت, بدعت, انسان بودن, انسانیت, رنج, ,
.:: ::.


صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by mahlove
This Template By Theme-Designer.Com